غریبانه و نا آشنا قدم به قدم
میرود تا که به راهی رسد
راهش ناشناخته و محیط غریبی
عمری سر در پناه دیگری
حال تنها و غریبی
مانده است بین دو راهی
کور راهیست سخت
نداند کدام است اصل راهش
در خود می پیچد صبح را شب
شب را سحر میکند
اما نمیداند که باید
کدام راه را گزیند
عمر سپری میشود
اما دریغا همچون تنهای تنها
در بیابانی برهوت میزند فریادها
خدایش را صدا میزند
اما افسوس گویا فراموش شده است
شاید خدایش میخواهد
وجودش را به گونه ای دیگر بر او نمایان کند
اما دگر طاقتش تمام شده
لبانش از تشنگی کویر شده
راهش گمشده
فقط غروب و طلوع خورشید را نظاره گره
منتظر صدائی ندائی
اما نیست خبری
فقط به ندای درونیش دل سپرده
که اونهم نمیتونه راضیش کنه
در بیابانی غریب
گم کرده راه اما نجیب
سر در گریبان میگذارد
تا که ندائی از آسمان بیاید
راهش گشاید ؛ دست در دست خدایش گذارد
باز هم منتظرست تا ندائی راهنمایش باشد